روز های عجیب

Moon halo Moon halo Moon halo · 1402/10/16 07:44 · خواندن 3 دقیقه

پارت ۱ 

 

        از زبون آیدا 

سلام من آیدا هستم و من سه تا دوست دیگه داریم اسمشون رویا ، لینا،  دُرنا هست 

امروز قراره به یک مهمونی که سودا یکی از دوستامون هست دعوت کرده بریم ساعت ۱ بعداز ظهر شروع میشه و مهمونی تویه ویلای خارج از شهر برگزار میشه

چهار تامون هم سوار ماشین شدیم و من ماشین رو میروندم کم مونده بود به ویلا برسیم و جاده پر از درخت های بلند بود رسیدیم ویلا تویه جنگل بود و حس عجیبی به آدم میداد

من ماشین رو پارک کردم و داخل ویلا رفتیم  بعد سودا برای ما کیک میاره و ما می‌خوریم 

که لینا گفت : سودا یه سوال تو این ویلا رو از کجا پیدا کردی ؟ 

سودا: این رو یکی از دوستای برادرم داشتن می فرختن 

و ما خریدیم هم بزرگ هست و هم به خاطر این که ارزون بود میخای چی کار؟ 

لینا :این خونه جن زده هست چون ۵۰ سال پیش تو این خونه دختر ۹ ساله که داخل اتاقش بود و بعد به آشپز خونه رفت تا آب بخوره که ناگهان می‌بینه یه زن با موهای سیاه بلند ایستاده و با لباس سفید داره اون را تماشا میکنه و اون خانم داشت یواش یواش به طرف دختر بچه میومد و دستش چاقو بود دختره داد میزنه ولی کسی صداشو نمی شنود و خانم چاقو رو تو قلب اون دختره میزنه و چاقو رو در میاره 

بعد پلیس ها میرسن به اینجا و آزمایشاتی انجام میدن و میفهمن این خونه جن زده هست و اون کسی که دختر رو کشته جن بود و از اون ماجرا به بعد هیکس جرعت نکرده پاشو تو این خونه بزاره 

همه بعداز حرف لینا از ترس می لرزیدن و بعداز نیم ساعت مهمونی تموم شد و من ماشین رو روشن کردم و رویا درنا و لینا سوار ماشین میشن و راه افتادیم 

از اون خونه دور شده بودیم که یه پسر تو جاده ایستاده بود و صورتش خونی بود همه ترسیده بودیم من ماشین رو نگه داشتم و آمد طرف من و با اشاره گفت شیشه رو بده پایین من شیشه ماشین رو دادم پایین و اون پسر گفت لطفا به من کمک کنید اگه اجاز بدی تو ماشین همه چیو میگم من با ترس قبول کردم و به درنا گفتم تو برو عقب اون بیاد جلو اگه چیزی شد به شما آسیب نزن درنا رفت عقب و پسره جلو نشست و من ماشین رو گاز دادم رفتیم و اون پسره از ما تشکر کرد و گفت : ه سلام اسم من ماهان هست من داشتم میرفتم جنگل گردی خسته شده بودم و رویه یک درختی نشستم و بعد احساس کردم کسی از پشت منو میزدم من به پشتم نگاه کردم ولی کسی نبود از ترسم بلند شدم و دویدم پام به یه چوبی گیر میکنه و روی زمین میوفتم و روی زمین چیز های تیزی بود و صورتم و خراشید و باعث شد که از صورتم خون بیاد و  باز هم احساس می‌کردم که کسی از پشت میزنه و بلند شدم و باز دویدم تا به جاده رسیدم و بعد شما آمدید من رو نجات دادید 

من گفتم : ماهان اگه بخوای تو رو ببریم بیمارستان تا خراش های صورتت رو خوب کنند 

ماهان : باشه 

رفتیم بیمارستان و پرستار گفت برید به اتاق شماره ۱۳ برید تا دکتر بیاد 

دکتر اومد و خراش های ماهان رو پانسمان کرد و بعد دکتر گفت : بهتره یک روز اینجا باشی تا خودم زخماتو پانسمان کنم 

شب شد و لینا و درنا گفتن : ما بریم برای شام چیزی بخریم بیایم 

رویا: باشه خدافظ

                         از زبون راوی 

درنا و لینا رفتیم تا برای شام چیزی بخرن بیمارستان بسته شده بود و درنا کپسول آتش نشانی رو برداشت و به شیشه بیمارستان زدم ولی شیشه نشکست 

لینا احساس می‌کرد کسی اون رو صدا میزنه دوروبرش رو نگاه میکنه ولی کسی نبود وقتی به بالای سرش نگاه میکنه می‌بینه که ....

          پارت ۱ تموم شد اگه خوشتون اومد حتما لایک و             کامنت بزارید و بگین که لینا چه چیزی بالای                 سرش می‌بینه 🤔

    

         خدانگهدار ❤️