روزهای عجیب

Moon halo Moon halo Moon halo · 1402/11/06 16:16 · خواندن 3 دقیقه

پارت ۵

                         از زبون لینا 

 

وقتی که چشمام رو باز کردم تو یه اتاق بود و یه پنجره داشت و روش یه پره سیاه بود و همه جای اتاق تاریک بود که دستگیره در تکون خورد و در باز شد و صورتش وازه دیده نمیشد که اون بهم گفت: هی دختره پاشو ببینم 

منم پاشدم و گفتم تو کی هستی اینجا کجاست 

اون بهم هیچ جوابی نداد دست منو بایه دستبند به هم بست و دستم رو گرفت و از اتاق خارج شدیم و به راه رویی وارد شدیم یکم نور دیدم بلاخره 

آخر راهرو رسیدیم یه در بود در رو باز کرد و یکم هل دادم گفت برو 

منم وارد اتاق شدم اتاق بزرگی بود وسط اتاق یه میز و صندلی بود ولی صندلی به پشتش چرخیده بود مثل فیلم ها میخواد ورود باحال داشته باشه داداشمون

بلاخره چرخید به سمت من یه مرد بود ولی به صورتش سایه افتاده بود و دیده نمیشد 

از سرجاش بلند شد و اومد سمت من الان صورتش رو دیدم یه پسر با موهای قهوای باز بود و چشماش هم سبز رنگ بود 

اون پسره بهم گفت : اگه دختر خوبی باشی و فرار نکنی دستبند رو باز میکنم

دستبند رو باز کرد بهم نگاه کرد و گفت : خب  خودت رو معرفی کن 

گفتم : هه تو خودت منو نمی‌شناسی و اسمم رو نمیدونی پس چرا آوردیم من ایجا شاید با یکی اشتباهی آوردین 

پسره : نه اشتباه نکردیم من تو رو می‌شناسم خانم لینا فقط میخوام کامل خودت رو معرفی کنی

گفتم : من لینا هستم از نیویورک و داشتم بیرون قدم میزدم که پشیمانم کردید

پسره : هه پشیمانی راستی میخوای بدونی اسمم چیه

گفتم : خب بگو 

پسره : اسم من ایوان هستش و من دستور دادم تورو به اینجا بیارن

گفتم : میدونی وقتی از اینجا رفتم بیرون میتونم تو رو لو بدم

ایوان : میدونم تو من لو نمیدیم و هم از اینجا بیرون نمیری

گفتم : چییی آخر که ولم میکنید

ایوان : نوچ اصلا

گفتم : تو دیوانه شدی میخوای آدم ربایی کنی من ول کن تو رو لو نمیدم 

ایوان : میدونم اگه هم لو بدی بازم ولت نمیکنم 

گفتم : چرا؟

ایوان : چراش رو بعدا میفهمی و به زندگی جدیدت آشنایی

ایوان : هه بیا ببرش به اونجا 

وقتی گفت اونجا موهای بدنم سیخ شود خدا میدونه اونجا کجاست 

اون کسی که منو آورده بود بازهم من برد به جایی که ایوان گفت از اون در گذشتیم و از پله ها به بالا رفتیم اونجایی که بودم زیر زمین بود 

به یه دری رسیدیم در رو باز کرد یه خونه بزرگ بود منو به طبقه بالا برد و در یه اتاق رو باز کرد و گفت : برو تو 

خیلی اتاق بزرگی بود تخت و تلویزیون و کمد و کتاب و بالکن که با شیشه نشکن پوشیده شده بود 

رفتم داخل اتاق و اون فرد بهم گفت : اینجا همه چی داره حتی دستشویی و حمام و یخچال و داخلش هم پره پره 

و روزی برای صبحانه نهار شام میای بیرون 

در اتاق رو بست و قفلش کرد رفتم اتاق رو بگردم 

خیلی بزرگ و زیبا بود فکر کردم اونجا خیلی جایه بدی هست ولی اینجا عالی هست 

بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم و بعداز کمی خوابم برد 💤

 

 

 

                            پایان پارت ۵

 

سلام بچه ها ببخشید نتونستم پارت بدم هیچی به ذهنم نمی‌رسد 

قراره اینجا کم فعالیت کنم ولی تو وبلاگ میراکلس فعالت میکنم 

بای